دفترم لبریز شده از احساسات
روز و شب شکر میکنم او را که تو را به من داد
عطر شعری که به عشقت نوشته ام فضای اتاقم را پیچیده
فکر کنم آسمان دیشب آخرین حرفم به تو ،را شنیده
که اینگونه ستاره باران کرده احساسات مرا ،
فدای آن کسی شوم که به این حال و روز انداخته مرا
فدای تو ، عزیزم نگفتی من بیشتر دوستت دارم یا تو؟
گفتی تو مرا بیشتر دوست داری ،
پس هنوز مانده تا باور کنی یک دیوانه را در قلبت داری
از دلتنگی تو ،اشک میریزد آرام آرام این دلم ،
خیالی نیست ، عاشقی دیگر همین است گلم
تو باش ، این اشکهایم فدای تو ، بی قراریها ،
انتظار و سختی هایم به عشق یک لحظه در آغوش گرفتن تو
به عشق یک لحظه دیدنت میگذرانم سالها را ،
کسی چه میداند احساس درون قلب ما را ،
کسی چه میداند عشق ما چیست ،
یا آن عاشقی که از عشق میمیرد هیچکس جز من و تو نیست!
هوا ، همان هواییست که تو دوست داری ،
دلتنگی دیگر معنا ندارد وقتی که همدیگر را در قلب هم داریم
آن گلی که آورده بودی برایم ، روبروی من است ، در کنار پنجره اتاقم
من که هر روز تو را میبینم کنار پنجره اتاقم
گل من ایستاده است در مقابل چشمانم
عطر تو عاشقانه پیچیده اینجا
احساس آرامش میکنم وقتی تو را میبینم ، تو در کنارمی ، در کنار پنجره، همینجا
خیلی سخته
خیلی سخته عاشق کسی بشی ,اما اون حتی ندونه دردتو
از چشات نخونه قصه غمو ,علت لرزش دست سرد تو
خیلی سخته زندگیت فنا بشه,واسه دیدن یه لبخند رو لباش
واسه گفتن از امید و آرزو,تو سیاهی غم انگیز شباش
من نیومدم بگم عاشقتم,چون از این حرفا پر گوش همه
اشتباه که میگن گریه مرد,روی زخمای تنش یه مرهم
من نیومدم بگم تو هم بیا ,مثل قصه ها بریم از این دیار
یا که خیلی مهربون یه مدتی,واسه من ادای عشق و در بیار
تو میخوای برنده باشی میدونم , به همه میگم ببازن جلو پات
هر چی اسپند به آتیش میکشم,تا که چشمت نزنن بشن فدات
تو میخوای پرنده باشی میدونم, یه نفس هوای خوشبختی میخوای
خودم آسمون هفتمت میشم,تو فقط بگو,بگو باهام میای
بدان زمان که شود تیره روزگار، پدر!
سراب و هستو روشن شود به پیش ِ نظر.
مرا ــ به جان ِ تو ــ از دیرباز میدیدم
که روز ِ تجربه از یاد میبری یکسر
سلاح ِ مردمی از دست میگذاری باز
به دل نمانَد هیچات ز رادمردی اثر
مرا به دام ِ عدو ماندهای به کام ِ عدو
بدان امید که رادی نهم ز دست مگر؟
نه گفته بودم صدره که نان و نور، مرا
گر از طریق بپیچم شرنگ باد و شرر؟
کنون من ایدر در حبس و بند ِ خصم نیاَم
که بند بگسلد از پای من بخواهم اگر:
به سایهدستی بندم ز پای بگشاید
به سایهدستی بردارَدَم کلون از در.
من از بلندی ِ ایمان ِ خویشتن ماندم
در این بلند که سیمرغ را بریزد پر.
چه
درد اگر تو به خود میزنی به درد انگشت؟
چه سجن اگر تو به خود میکنی به سجن مقر؟
به پهن دریا دیدی که مردم ِ چالاک
برآورند ز اعماق ِ آب ِ تیره دُرَر
به قصه نیز شنیدی که رفت و در ظلمات
کنار ِ چشمهی جاوید جُست اسکندر
هم این ترانه شنفتی که حق و جاه ِ کسان
نمیدهند کسان را به تخت و در بستر.
نه سعد ِ سلمانام من که ناله بردارم
که پستی آمد از این برکشیده با من بر.
چوگاه ِ رفعتام از رفعتی نصیب نبود
کنون چه مویم کافتادهام به پست اندر؟
مرا حکایت ِ پیرار و پار پنداری
ز یاد رفته که با ما نه خشک بود نه تر؟
نه جخ شباهت
ِمان با درخت ِ باروری
که یک بدان سال افتاده از ثمر دیگر،
که سالیان ِ دراز است کاین حکایت ِ فقر
حکایتیست که تکرار میشود بهکرر.
نه فقر، باش بگویمات چیست تا دانی:
وقیحمایه درختی که میشکوفد بر
در آن وقاحت ِ شورابه، کز خجالت ِ آب
به تنگبالی بر خاک تنزند آذر!
تو هم به پردهِ مایی پدر. مگردان راه
مکن نوای ِ غریبانه سر به زیر و زبر.
چهت اوفتاده؟ که میترسی ار گشایی چشم
تو را مِس آید رویای ِ پُرتلالو ِ زر؟
چهت اوفتاده؟ که میترسی ار به خود جُنبی
ز عرش ِ شعله درافتی به فرش ِ خاکستر؟
به وحشتی که بیفتی ز تخت ِ چوبی ِ خویش
به خاک ریزدت احجارِ کاغذینافسر؟
تو را که کسوت ِ زرتار ِ زرپرستی نیست
کلاه ِ خویشپرستی
چه مینهی بر سر؟
تو را که پایه بر آب است و کارمایه خراب
چه پی فکندن در سیلبار ِ این بندر؟
تو کز معامله جز باد دستگیرت نیست
حدیث ِ بادفروشان چه میکنی باور؟
حکایتی عجب است این! ندیدهای که چهسان
به تیغ ِ کینه فکندند ِمان به کوی و گذر؟
چراغ ِ علم ندیدی به هر کجا کُشتند
زدند آتش هر جا به نامه و دفتر؟
زمین ز خون ِ رفیقان ِ من خضاب گرفت
چنین به سردی در سرخی ِ شفق منگر!
یکی به دفتر ِ مشرق ببین پدر، که نبشت
به هر صحیفه سرودی ز فتح ِ تازهبشر!
بدان زمان که به گیلان به خاک و خون غلتند
به پایْمردی، یاران ِ من به زندان در،
مرا تو درس ِ فرومایه بودن آموزی
که توبهنامه
نویسم به کام ِ دشمن بر؟
نجات ِ تن را زنجیر ِ روح ِ خویش کنم
ز راستی بنشانم فریب را برتر؟
ز صبح ِ تابان برتابم ــ ای دریغا ــ روی
به شام ِ تیرهی رودرسفر سپارم سر؟
قبای دیبه به مسکوک ِ قلب بفروشم
شرف سرانه دهم وانگهی خرم جُل ِ خر؟
مرا به پند ِ فرومایه جان ِ خود مگزای
که تفته نایدم آهن بدین حق
یر آذر:
تو راه ِ راحت ِ جان گیر و من مقام ِ مصاف
تو جای امن و امان گیر و من طریق ِ خطر!